فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...
فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...

آهستگی

روز اول مدرسه .... بخاطر ندارم روزهای اول مدرسه چطور برایم گذشته اند. حتما با ترس و اشتیاق برای آشنایی با دوستان جدید و یافتن دوستان گذشته و معلمان خوب یا بد.

امروز روز اول مدرسه نیست. و من آن کودک گذشته نیستم. امروز روز اولیست که پس از تمام ضعف ها به اداره بازگشته ام. و این اوضاع آنقدر برایم نچسب و جدیدست که نمی توانم تحمل کنم.

قاعدتا اکنون زمانیست که باید به دستشویی سرد و سفید اداره پناه برد و گریه کرد.... گریه کرد برای تمام تغییرات ...

هنوز گریه ام نگرفته ... بغض کرده ام ... چشم هایم کمی تر شده اما هنوز هیچ چیزی شدت نگرفته.

از ماشین که پیاده شدم هیچ چیز سخت به نظر نمی رسید... ابدا بار اولم نبود ... بسته ی کادوی همکارجان را برداشتم و براه افتادم. قدم اول سخت نبود. قدم دوم عادی بود... یک عادی ِ دو ماهه ... بسته سنگین نبود اما نسبتا مزاحم بود ... بازهم بار اولم نبود ... ادامه دادم... با دو عصا و سرم که خم بود ...

به در اداره رسیدم فهمیدم نمی توانم در را باز کنم. همکار نگهبان زودتر جلو آمد و در را برایم باز کرد. حواسم نبود ... در را نتوانستم ... سلام و احول پرسی کمی طولانی تر شد. سه ماه نبود و عمل جراحی و پای جوش نخورده ... آمدم بسمت ساختمان ... و خودم را در شیشه های دودی درب مقابلم می دیدم ... لنگان لنگان ... و آهسته. آهسته تر از سرعتی که همیشه آن مسیر را طی میکردم. حواسم نبود آهسته تر قدم بر میدارم... حواسم نبود سه ماه پیش سریع تر قد بر می داشتم...

دلم برای پایم تنگ شد

داخل آسانسور حتی زدن دکمه ها هم با دو عصا مشکل بود. سرعت خارج شدن من از آسانسور مرا ترساند... اگر لای در میماندم چه ... چقدر کند ... چقدر کند...

گوشه ای ایستادم و دنبال کلید گشتم... در دفتر را باز کردم و آمدم داخل...

چقدر آهسته ...

آمدم و نشستم. و ترسیدم که صندلی سر بخورد . سر نخورد... توانستم ... به آهستگی توانستم

موس خراب بود... بلند شدم و کابل های پشت کیس را جابجا کردم. درست نشد. باید ممارست میکردم. باید ادامه میدادم. همه اما به آهستگی.

بالا . پایین رفتم. درهای آسانسور سریع بسته میشدند... و من کند تر . با احتیاط تر ؛ حتی از هر سرامیک کرمی رنگ روی زمین هم میترسیدم.

پایم زق زق میکند. ترس برم می دارد و محکم به زمین می کوبد

قصد ندارم گریه کنم. قصد ندارم حتی بی هوا و ناگهان گریه کنم....

هوس چای کردم. بلند میشوم بساطش را محیا کنم... سخت شده ... قبلا آسان تر بود... لیوان را نمیتوانم تا میز خودم ببرم. روی میزهای دیگر کشان کشان هل میدم تا نزدیک میز خودم. حالا خسته شده ام...

اول با خودم فکر کردم زودتر بروم خانه. بعد فکر کردم کاش فردا نیایم... حالا داشتم فکر میکردم استعفا بدهم ...

خیلی آهسته. خیلی ناتوان. خیلی دردناک ... انگار تا بحال "معلول" نبوده ام.... تازه داشت باورم می شد که هویتم چیست ...

 

من ... منی که دست هایم هنگام نوشتن از معلولیت آغشته ی امید بود... منی که "نه" نمی شناختم. منی که مبارزه می کردم و تا اینجای راه رسیده بودم؛ حالا دست هایم می لرزد ... و پایم دردناکست و ذهنم بسته و ناتوان از تصمیم گیری ...

چطور تحمل کنم؟ این دو سه ماه را چطور تحمل کنم؟ اگر جوش نخورد چه؟ بعد از دو سه ماه اگر دوباره عمل لازم بشود چه؟ کارم را چکنم؟ اوضاع کاری که روی هوا معلق زنان مرا مسخره میکند و باز احتمال جابجایی ها ...

چه کنم با تن رنجوری که نمی دانم تا چند سال دیگر دوام خواهد آورد ... این روند آهسته ی ناتوانی؛ این روند تدریجی مرگ رویاهای معدود من ... این جریان آهسته ی ضعیف تر شدن ها بالاخره به کجا می رسد.... این بلاتکلیفی؟

تنها کلامی که به ذهنم می رسد: "خودم کردم ... که لعنت بر خودم باد ..."

من صبور نیستم. من متوقعم. من عزت نفس ندارم. من ته این جاده ی خاکی ، در پایین ترین سطح توقعات و آرزوهای نداشته ام بال بال میزنم و هوا ریه هایم را اذیت میکند...

من خدایی را باور نداشته ام. و تا اینجا بدون اعتماد به هر موجود خارجی ای رسیده ام. آینده دلقک وار عصاهای دورنگم را مسخره میکند. عضلات پایم خسته شده ....

هیچ چیز بقدر گریه های مادر مرا نترساند. هفته ی پیش توی ماشین ... نتوانسته وبد خودش را کنترل کند. نتوانسته بود و زده بود زیر گریه و من داشتم رانندگی میکردم. دلم میخواست بغلش میکردم و همراهش های های گریه میکردم. نه دلم میخواست نبودم. از همان ابتدا نمی بودم.... و هیچ خاطره ای از خودم در ذهنش بجا نمی گذاشتم. این تنها زنی که نگران منست و به نوع خودش دوستم دارد. تنها کسی که منتظرم بود و به من ایمان داشت و مرا "مجبور" به تلاش کرد ...

فهمیدم در تمام این مدت... در تمام مدت مبارزه ام ... مادرم بجای من مبارزه کرده و من تنها با سختی به حرف هایش گوش کرده ام. مادرم شمشیر بدست با تمام دردها و نتوانستن هایم جنگید. من پشت سرش قایم شده بودم...

آن زمان تصمیم گرفتم خودم را کنترل کنم. با لجاجت همیشگی ام، محکم و کمی عصبی گفتم من همان جنین توی شکمت هستم مامان... همانکه گفتند می میرد ارزشش را ندارد و تلاش نکن... من همان بچه ای هستم که شش ماهه بدنیا آمد و باز همه گفتن نکن... ارزش ندارد. من همان بجه ام مامان... و زنده ام و بهت ثابت میکنم که ارزش داشت.

برای همین قصد ندارم گریه کنم. قصد ندارم به زق زقی که حالا به درد سمجی تبدیل شده توجه کنم. قصد ندارم کارم را رها کنم. حتی اگر یکی بهتر کرج پیدا شود... میخواهم ثابت کنم ارزشش را داشته. ارزشش را دارد مامان.... قول میدهم...

 

مغروق

مثل همین نت های نمی دانم چیست که نوازنده بر پیانو نواخته، ساده و روح نواز و آرام. یک زندگی که نترسی از آینده و آخرش. یک زندگی که کشفش کرده باشی. که بلدش باشی. که نپرسی هدف چیست! که به خودت مدیون نباشی. و حالا که نگاه میکنم میبینم من دیگر زندگی بچگی ام را هم بلد نیستم. دیگر نمی توانم آن را بگذرانم. دیوانگی همچون گیاه رونده ای تمام تنم را می پیماید و به چشم هایم می رسد. تحمل میکنم که با اشک هایم آبشان ندهم.


تحمل هم حدی دارد ... بغضم ترکید از حرف زدن با تو... پشت گوشی سکوت کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. گفتم نکند بروید و مرا جا بگذارید؟ منظورم خودت بودی. فقط و فقط خودت. که من دوست دیگری ندارم. شانه های هیچ کس دیگری را لایق تکیه دادن نمی دانم. گرچه حتی شانه های محکم تو هم در مقابل حجم خستگی های و اشک های من، بی تاب خواهد شد.


دلم گرفته. شاید عواقب خانه نشینی اجباری ام باشد. اینکه ناگهان به خودم آمده و میبینم زندگی ام به حالتی برگشته که غریبی آشناست و دوستی دشمن وارانه ای با من دارد. میبینم که همه ی ترسهایم به وقوع پیوسته و من در آنها غرق شده ام.


چیزی که عجیبست، آرامشیست که ناگهان مرا فرا می گیرد. من در ترسهایم قدم گذاشته ام. و این یعنی دیگر نباید از آنها بترسم.


پینوشت: می ترسم مادرم راست گفته باشد ... میترسم واقعا دوستان خوبی نداشته باشم...


دلم لجبازست

دلم هوای تو را دارد

دلم تو را می خواهد



چرا دوست نمی داری ام؟

چرا نامهربانی؟

من عادت ندارم چیزی را از تو پنهان کنم. اما اینبار نخواستم بی خودی نگران شوی. این روزها بیش از حد نگرانت کرده ام و به نظرم بهترست مراقب این روند باشم که نگرانی ها شکل تهدید از دست دادن نباشد... تا نکند برسد آنروزی که با همه ی ترس ها و تهدید های ممکن کنار آمده باشد و بتواند نبودنم را بپذیرد.


تو جان و جهان من هستی و من این حقیقت را تنها در برابر خودت انکار میکنم. این وبلاگ قرار است شرح وقایع من باشد و نه چیزی بیشتر ... اما چطور میتوانم دست از ستودن وجود تو بردارم... حضور تو در بطن زندگی من حتمی و قطعی شده. حتی اگر چیز دیگری به نظرت آید ...



می نویسم. پس هستم...

باید بنویسم... من نمیتوانم ننویسم.

یک چیزی تا گلویم بالا آمده و دارد مرا خفه میکند... یک موجودی مدام چنگ می اندازد و روحم را می درد. من باید بنویسم.


آن زمان که سخن گفتن خود درد فهم ناشدنی ایست و راست گفتن موجب برهم زدن نظم عمومی، نوشتن معجزه ایست که برایمان کورسوی امیدی در سیاه چاله ی عمیق روزمرگی ها، به ارمغان آورده


می نویسم تا نفس کم نیاورم برای تاب آوردن آنچه پیش رویم است...