مثل همین نت های نمی دانم چیست که نوازنده بر پیانو نواخته، ساده و روح نواز و آرام. یک زندگی که نترسی از آینده و آخرش. یک زندگی که کشفش کرده باشی. که بلدش باشی. که نپرسی هدف چیست! که به خودت مدیون نباشی. و حالا که نگاه میکنم میبینم من دیگر زندگی بچگی ام را هم بلد نیستم. دیگر نمی توانم آن را بگذرانم. دیوانگی همچون گیاه رونده ای تمام تنم را می پیماید و به چشم هایم می رسد. تحمل میکنم که با اشک هایم آبشان ندهم.
تحمل هم حدی دارد ... بغضم ترکید از حرف زدن با تو... پشت گوشی سکوت کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. گفتم نکند بروید و مرا جا بگذارید؟ منظورم خودت بودی. فقط و فقط خودت. که من دوست دیگری ندارم. شانه های هیچ کس دیگری را لایق تکیه دادن نمی دانم. گرچه حتی شانه های محکم تو هم در مقابل حجم خستگی های و اشک های من، بی تاب خواهد شد.
دلم گرفته. شاید عواقب خانه نشینی اجباری ام باشد. اینکه ناگهان به خودم آمده و میبینم زندگی ام به حالتی برگشته که غریبی آشناست و دوستی دشمن وارانه ای با من دارد. میبینم که همه ی ترسهایم به وقوع پیوسته و من در آنها غرق شده ام.
چیزی که عجیبست، آرامشیست که ناگهان مرا فرا می گیرد. من در ترسهایم قدم گذاشته ام. و این یعنی دیگر نباید از آنها بترسم.
پینوشت: می ترسم مادرم راست گفته باشد ... میترسم واقعا دوستان خوبی نداشته باشم...