فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...
فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...

مغروق

مثل همین نت های نمی دانم چیست که نوازنده بر پیانو نواخته، ساده و روح نواز و آرام. یک زندگی که نترسی از آینده و آخرش. یک زندگی که کشفش کرده باشی. که بلدش باشی. که نپرسی هدف چیست! که به خودت مدیون نباشی. و حالا که نگاه میکنم میبینم من دیگر زندگی بچگی ام را هم بلد نیستم. دیگر نمی توانم آن را بگذرانم. دیوانگی همچون گیاه رونده ای تمام تنم را می پیماید و به چشم هایم می رسد. تحمل میکنم که با اشک هایم آبشان ندهم.


تحمل هم حدی دارد ... بغضم ترکید از حرف زدن با تو... پشت گوشی سکوت کردم و با دست جلوی دهانم را گرفتم. گفتم نکند بروید و مرا جا بگذارید؟ منظورم خودت بودی. فقط و فقط خودت. که من دوست دیگری ندارم. شانه های هیچ کس دیگری را لایق تکیه دادن نمی دانم. گرچه حتی شانه های محکم تو هم در مقابل حجم خستگی های و اشک های من، بی تاب خواهد شد.


دلم گرفته. شاید عواقب خانه نشینی اجباری ام باشد. اینکه ناگهان به خودم آمده و میبینم زندگی ام به حالتی برگشته که غریبی آشناست و دوستی دشمن وارانه ای با من دارد. میبینم که همه ی ترسهایم به وقوع پیوسته و من در آنها غرق شده ام.


چیزی که عجیبست، آرامشیست که ناگهان مرا فرا می گیرد. من در ترسهایم قدم گذاشته ام. و این یعنی دیگر نباید از آنها بترسم.


پینوشت: می ترسم مادرم راست گفته باشد ... میترسم واقعا دوستان خوبی نداشته باشم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد