فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...
فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...

احتضار

در دل هر روز از زندگی لحظات خوب و بد زیادی نهفته‌ست. حال آدمی، اگر در خود مستقر نباشد، همانند برگی در باد از یک حال به حال دیگر شتاب می‌کند

من در تمام ۳۲ سال مردگی و زندگی‌ام تنها دقایق معدودی توانستم مستقر بمانم

امروز روز گندی بود. آزمون آیلتس کاغذی احتمالا کنسل میشه. درخواست دادم جابجا بشه به کامپیوتری. اما اصلا براش آماده نیستم. برای آزمون هم

دیروز با مدیر ساختمون بحثم شد چون گفت دلیل اینکه تا حالا سرویسکار نیاورده این بوده که منتظر بوده من درمورد بیمه آسانسور بهش خبر بدم! در حالیکه چه ربطی داره؟ و مجبور شدم برم شرکت بیمه حضوری پیگیری کنم که فقط دهن یارو بسته شه. قبلشم رفتم اداره برق ببینم میشه اون هفتصد تومن رو تخفیف گرفت که نشد و مونده بیخ ریشم

وسط داستان هم از شرکت بهم زنگ زدن پیگیری یک موضوعی و اگه اوکی نمیشد باید یک میلیون از جیبم میدادم تو این بی پولی

 

کل این ها خسته م کرده بود و دلم میخواست به خونه مامان بابا سر بزنم. نرسیده به سر کوچه بچه گربه رو وسط خیابون دیدم... از سرش خون می رفت. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نگاه نکن و بپیچ تو کوچه. دومین چیز این بود که پول و وقت ندارم. بچه رو کجا نگه دارم و بعد چطوری واگذارش کنم؟ حالم از خودم به هم خورد. از استیصال و ترسی که داشتم. ماشین رو نگه داشتم و رفتم وسط بلوار. بچه داشت از سرش خون می رفت. بدنش وحشیانه می‌لرزید. داشت جون می‌داد... 

فکر کردم ببرمش دامپزشکی اما حسی بهم گفت که تا اونجا دووم نمیاره. عصا و سوییچم رو پرت کردم تو چمن های وسط بلوار و بچه رو دو دستی بلند کردم و بردم رو چمن ها گذاشتم و کنارش نشستم. از گوش و سرش خون می‌ریخت. وسط بلوار یک دایره ی قناص و کوچک خون بود و شاید حتی ذره‌ای از غشا و مایعی که تشخیض نمی دادممی خواستم این لحظات آخر کنارش باشم. هیچکس نباید تنها بمیره.  یک لحظه فکر کردم شاید زنده بمونه و ببرمش دامپزشکی...  چشمهای بچه باز بود. صدا نداشت. جیغ نمی زد. اما هنوز می لرزیدداشت درد می‌کشید. وحشتناک ترین درد عمرش که قرار بود جونش رو بگیره. با قیافه ی مچاله شده بهش نگاه می کردم. کاش ما دو نفر تنها می‌موندیم تا شاید متمرکز می موندم و بهش عشق می دادم. می خواستم براش گریه کنم اما نمی‌تونستم. این داروها اشک‌هامو ازم گرفته. این دوز دروغین دوپامین و هر کوفتی که هست، آدم رو لمس میکنه. کم‌کم تماشاچی پیدا شد برای زجر بچه. مردی اومد بالای سر ما و به راننده‌ها فحش داد و برای من دعای خیر کرد که بچه را از جاده کنار کشیدم. بچه داشت می مرد. درست در لحظه ی احتضار یک لرزش وحشیانه‌ی دیگر بدنش را از روی زمین بلند کرد و تمام... طفلک معصوم بی جان به زمین برگشت... به خاک. به عدم پیوست. مرد. سرد و تنها و دردناک... بچه گربه ی کوچه‌ی مامان اینا بود. مرد رفت. یک پسر بچه که آمده بود تماشا هم رفت. نمایش تمام شده بود. جسد جذابیتی نداره. سعی کردم چشمهاشو ببندم. نشد. به چشمهاش نگاه کردم که چقدر شبیه میشا بود. زرد و درشت

 

لحظه ی مرگ چه لحظه ی سترگیه... من از خودم جدا شده بودم. منی نبود. همه چیز دنیا بود. منی وجود نداشت. بچه‌ی عزیز و دوست‌داشتنی... یعنی حالا کجا هستی؟ 

 

هیچکس نباید تنها بمیره... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد