به خودم اجازه دادم توی شهر گم بشم و دیر به اداره برسم. بخودم اجازه دادم اولین چیزی که به ذهنم رسیده رو انجام بدم و از اشتباه بودنش نترسم.
به خودم اجازه دادم اشتباه کنم.
همه ش درونم جنگ بود. مدام میخواستم سر خودم داد بزنم که چر همون راه آشنا رو نرفته م. و در عین حال یه حس شیطنت آمیز فسقلی توی وجودم منو به خنده های خبیثانه وا میداشت.
میخوام باز هم از زندگیم لذت ببرم و لذت هم خواهم برد...
اورین اورین خوش به حالت که انقد شجاعی
خخخخخخ مخلصیم