فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...
فسانه ست...

فسانه ست...

زندگی چیزی بیشتر از یک داستان معمولیست...

از میان خواب آلودگی ها

بعد از بیست و چهار سال

پس از مدتها، شخصیتم در حال شکل گیری و انتخاب است. آنچه می خواهد را طلب میکند و به آنچه که در دل دارد اهمیت می دهد.

این برای من بسیار هیجان انگیز است... و در عین حال تازه... جریان تازه ای در من شکل گرفته، جریان انتخاب ها و پی روی از برنامه ای که می خواهم.

هدف دارم و بالا تر از آن  "خودم را" در کنار خودم می بینم

این معجزه را مدیون عدم حضور کسی هستم که می پنداشتم زندگی بدون او غیر ممکن است. حالا زندگی بدون او، یعنی کنار گذاشتن تمام امیدهای واحی، زندگی بدون او یعنی روزیکه انتهایش معلومست. یعنی شبی که قرار است بی دلواپسی سر شود.

این احساس برایم عجیبست. گاهی احساس عذاب وجدان دارم  ... که مگر من مدعی نبود؟ که فقط مدعی بودم و خبر از آنسوی پرده نداشتم... جا داشت خودم را سرزنش کنم برای این حس راحتی ای که در نبودنش دارم ... می شد اما فقط اگر ... و فقط اگر او آنقدر "صامت" نبود. می شد احساس راحتی ام به "خلا" گوشه زند و گاهی مرا به پوچی بکشاند ... اما نشد... نشد چرا که من درون آینه خودم را دیدم ... دیدم که چقدر دور مانده م از آدمها ... دیدم که چقدر کار دارم. چقدر زندگی هاست که در آرزوی تجربه شان هستم . دیدم مدتهاست در ابتدای راه طولانی ام، مستاصل ِ رسیدن آن که نامش در جرگه ی اغیارست ، بیهوده صبر کرده ام ... و انگار به جایی رسیده بودم که از قدمی رو بجلو برداشتن می ترسیدم. صبر من به ترس رسیده بود. و عشقم به عجز ... پس آیا می توان گفت که صبرم جعلی و عشقم دروغ بوده؟

مهم نیست. من خودم را سرزنش نمی کنم.... امید واهی را باید رها کرد. نباید بیهوده امید بست و همه چیز را فدای آن کرد و در پایان به پوچی رسید.

شاید من یک قدم مانده به همان پوچی، خودم را دیدم ... خودم را دیدم و صدای چشمهای ملتمسم را شنیدم که لابه میکرد "نجاتم بده"

عشق

در مرحله ی ایمان اگر به وصال و ترقی برسد خوبست ... اما اگر از ایمان بگذرد و به شک برسد .... و وای از آن روزی که تصمیم آخِرت ، رهاکردن کاخ آرزوها باشد ...


کار دارم ... بسیار کار دارم. شاد ترم ... بسیار شاد تر ، طنز ظریف زندگی را در رگه های  هر روزه ام می بینم و می خندم ... امروز، خدا را قند، تا سرحد گریه خندیدم ... شاد بودم که خودم هستم. گرچه نوپا و در آغاز راه، اما هستم ... خود خود م

هنوز هزاران چیز برای انتخاب مانده ...

هنوز هدفهای بسیاری باید تعیین شوند

اما من در راهم . در جریانم

دوباره زبان می خوانم

ترجمه می کنم

کاردستی درست میکنم

به کنکور و شروع برنامه ریزی برای درس خواندن فکر میکنم

مادرم را در گوشه ی سرد و خشک خانه، در حال قرآن خواندن میابم و بوسه می نوازمش.

دوستم را در میانه ی راه ، در خیابان بوستان، می بینم و در آغوش می گیرم

خودم را در آینه، نزدیک تر از آینه حتی ... نزدیک تر از رگ گردن حتی، میبینم و لبخند می زنم...

من راضیم ... من از نبودنت راضی ام

مرد بارانی پوش من

می توانی از سفر برنگردی؟


....


پینوشت: "خود"م نوپاست ... میترسد بازگشت دوباره ی پسر قلبش را به تاپ  تاپ بیاندازد ... می ترسد نتواند در کنار او "خودش" بماند! می ترسد رشته ها پنبه شود ... ده روز فرصت دارم ... ده روز که قوی تر شوم ... فرصت دارم و مهربانی که هوایم را دارد ...


شب بخیر

لطفا با لبخند بخوابید :-)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد