-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریور 1402 01:22
من در تلاش برای بهتر کردن خودم شکست خوردم... اما چرا؟
-
احتضار
یکشنبه 12 شهریور 1402 00:31
در دل هر روز از زندگی لحظات خوب و بد زیادی نهفتهست. حال آدمی، اگر در خود مستقر نباشد، همانند برگی در باد از یک حال به حال دیگر شتاب میکند . من در تمام ۳۲ سال مردگی و زندگیام تنها دقایق معدودی توانستم مستقر بمانم . امروز روز گندی بود. آزمون آیلتس کاغذی احتمالا کنسل میشه. درخواست دادم جابجا بشه به کامپیوتری. اما اصلا...
-
بازگشت
جمعه 10 شهریور 1402 02:12
من کمکم نوشتن رو رها کردم. ادبیاتم تغییر کرد و آدمی شدم که دختر ۲۴ سالهی این وبلاگ دیگه نمیشناسه . احتمالا اون دختر با دیدنم، استقلالم رو تحسین کنه و پسر پشمالوم رو دوست بداره. اما مطمئنم با دیدن موهای همچنان چربم اخم میکنه. با درگیریم با روتین ساختن از مسواک زدن ازم نا امید میشه. و مطمئنم وقتی بفهمه به یک هیچ...
-
مستانه در میدان!
شنبه 17 بهمن 1394 10:50
گاهی اوقاتست که بین دو راه میمانی. هی وییژژژ میروی سمت یکی و بعد غیژژژ سُر می خوری سمت یکی دیگر انتخاب هایت به مویی بندند. به مویی که حاضر نبودی و نمی دانی آیا هنوز هم حاضر نیستی یک گندیده اش را به همه عالم بدهی یا نه ! ... انتخاب هایت به درک و باور واقعیات بندند به قبول اینکه وقتی نمی شود یعنی نمی شود چهار ماه پیش...
-
بررسی موشکافانه ی "سفر"
پنجشنبه 24 دی 1394 00:09
آدم ها، همیشه در برهه ای از زندگی شان، در معرض "سفر" قرار می گیرندو حالا اینکه آن سفر خطرناک باشد یا نه، بستگی به داستان آن آدمها دارد، اما غیرممکن است که یک روزی امکان "رفتن" برایت محیا نشود. غیر ممکنست که روزی چنین حقی را بر خود ندهی. یک روزی، شاید بر مبل راحتی روبروی تلوزیون تکیه زده باشی و مهم...
-
یک هویی رونده ها!
یکشنبه 20 دی 1394 10:20
هیچ چیز مثل یک وبلاگ رها شده نمی تواند حال آدم را بگیرد. دل آدم را بفشارد . صدایت را خاموش کند . و ذهنت را درگیر ... یک هو وبلاگهایتان را رها نکنید. یک هو نروید. آدم مهربانتری باشید برای دنبال کنندگان یواشکی وبلاگتان. دست کم بگویید که میخواهید بروید. بگویید آی ناشناخته ها، دیگر سر نزدنید. من میروم که برنگردم ... هی...
-
از میان خواب آلودگی ها
یکشنبه 6 دی 1394 09:46
بعد از بیست و چهار سال پس از مدتها، شخصیتم در حال شکل گیری و انتخاب است. آنچه می خواهد را طلب میکند و به آنچه که در دل دارد اهمیت می دهد. این برای من بسیار هیجان انگیز است... و در عین حال تازه... جریان تازه ای در من شکل گرفته، جریان انتخاب ها و پی روی از برنامه ای که می خواهم. هدف دارم و بالا تر از آن "خودم...
-
اجازه
چهارشنبه 1 مهر 1394 11:11
به خودم اجازه دادم توی شهر گم بشم و دیر به اداره برسم. بخودم اجازه دادم اولین چیزی که به ذهنم رسیده رو انجام بدم و از اشتباه بودنش نترسم. به خودم اجازه دادم اشتباه کنم. همه ش درونم جنگ بود. مدام میخواستم سر خودم داد بزنم که چر همون راه آشنا رو نرفته م. و در عین حال یه حس شیطنت آمیز فسقلی توی وجودم منو به خنده های...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 14:58
اصولا برگشتن من به نوشتن ارادی نبوده ست. دانستن آنکه زیر بار مشکلات عدیده ام سر خم کرده و توانی برای دفاع ندارم مرا به صرافت انداخت که چقدر از خود واقعی ام دور شده ام. از او که خواستار تبدیل شدن به آن هستم. من در رویاهایم می زیسته م و این روزها رویاهایم رنگ ترس و مرگ گرفته است. ترس از ناتوانی و بیماری و مرگ لحظه ای...
-
آهستگی 2
سهشنبه 24 شهریور 1394 11:16
زندگی ادامه دارد ... و همیشه روز اول سخت ترین روزهاست من دوام می آوردم ... لبخند :)
-
آهستگی
سهشنبه 24 شهریور 1394 09:45
روز اول مدرسه .... بخاطر ندارم روزهای اول مدرسه چطور برایم گذشته اند. حتما با ترس و اشتیاق برای آشنایی با دوستان جدید و یافتن دوستان گذشته و معلمان خوب یا بد . امروز روز اول مدرسه نیست. و من آن کودک گذشته نیستم. امروز روز اولیست که پس از تمام ضعف ها به اداره بازگشته ام. و این اوضاع آنقدر برایم نچسب و جدیدست که نمی...
-
مغروق
پنجشنبه 28 خرداد 1394 19:34
مثل همین نت های نمی دانم چیست که نوازنده بر پیانو نواخته، ساده و روح نواز و آرام. یک زندگی که نترسی از آینده و آخرش. یک زندگی که کشفش کرده باشی. که بلدش باشی. که نپرسی هدف چیست! که به خودت مدیون نباشی. و حالا که نگاه میکنم میبینم من دیگر زندگی بچگی ام را هم بلد نیستم. دیگر نمی توانم آن را بگذرانم. دیوانگی همچون گیاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 خرداد 1394 22:57
دلم لجبازست دلم هوای تو را دارد دلم تو را می خواهد چرا دوست نمی داری ام؟ چرا نامهربانی؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 12:59
من عادت ندارم چیزی را از تو پنهان کنم. اما اینبار نخواستم بی خودی نگران شوی. این روزها بیش از حد نگرانت کرده ام و به نظرم بهترست مراقب این روند باشم که نگرانی ها شکل تهدید از دست دادن نباشد... تا نکند برسد آنروزی که با همه ی ترس ها و تهدید های ممکن کنار آمده باشد و بتواند نبودنم را بپذیرد. تو جان و جهان من هستی و من...
-
می نویسم. پس هستم...
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 00:05
باید بنویسم... من نمیتوانم ننویسم. یک چیزی تا گلویم بالا آمده و دارد مرا خفه میکند... یک موجودی مدام چنگ می اندازد و روحم را می درد. من باید بنویسم. آن زمان که سخن گفتن خود درد فهم ناشدنی ایست و راست گفتن موجب برهم زدن نظم عمومی، نوشتن معجزه ایست که برایمان کورسوی امیدی در سیاه چاله ی عمیق روزمرگی ها، به ارمغان آورده...