من کمکم نوشتن رو رها کردم. ادبیاتم تغییر کرد و آدمی شدم که دختر ۲۴ سالهی این وبلاگ دیگه نمیشناسه.
احتمالا اون دختر با دیدنم، استقلالم رو تحسین کنه و پسر پشمالوم رو دوست بداره. اما مطمئنم با دیدن موهای همچنان چربم اخم میکنه. با درگیریم با روتین ساختن از مسواک زدن ازم نا امید میشه. و مطمئنم وقتی بفهمه به یک هیچ کوچک منزوی تبدیل شدم فرار میکنه.
گیسو جان، زد عزیز و احساساتیام، مارال عاشق و فارغم من رو ببخشید.
در این ۸ سال گذشته چیزهایی را فهمیدم که خوشحالم شما هنوز نمی دانید. چه روزها که بر من نرفت. چشمهایم باز شد به تلخی کشندهی واقعیت...
دکتر نظیریپور، حالا تفاوت حقیقت و واقعیت را میفهمم. استاد میدونستید حقیقت گاهی به رویا تنه میزنه؟
نمی دونم از کجا شروع کنم. به دختر توی این وبلاگ حسودیم مشه. به کلمات قشنگی که استفاده کرده. به تواناییش در روون نوشتن و در استفاده از کلمات و عبارتهای خوشایند و شاعرانه. سالهاست به سختی کلمات درست رو در ذهنم پیدا میکنم.
نمیدونم از کجا شروع کنم و ساعت ۲ نصفه شبه و ۸ روز دیگه آیلتس دارم و تازه فهمیدم تلاش من برای مهاجرت داره به یک تلاش مذبوحانه نزدیک میشه.
نمیدونم از کجا شروع کنم و همین چند خط برای شروع کافیه چون حال و حوصله و توانایی بیششتر از این عمیق شدن رو ندارم. همینقدر بس که بدانم زندهم و در تلاشم تا ذرهای از خود فراموش شدهم را پیدا کنم. کیبرد اذیت میکنه. میشا، پسر تخس و عزیزم، خودش رو به زور روی مبلش جا کرده و خوابیده و تنفس آروم و قشنگش اجازه نمیده تمرکز کنم و به صفحه مانیتور خیره بمونم. پس فعلا این میزان تلاش برای نجات خودم و برای پیدا کردن ذرهای از خودم که بتوانم دوستش بدارم کافیست.
شب به خیر مردم دوزخی.