اصولا برگشتن من به نوشتن ارادی نبوده ست. دانستن آنکه زیر بار مشکلات عدیده ام سر خم کرده و توانی برای دفاع ندارم مرا به صرافت انداخت که چقدر از خود واقعی ام دور شده ام. از او که خواستار تبدیل شدن به آن هستم. من در رویاهایم می زیسته م و این روزها رویاهایم رنگ ترس و مرگ گرفته است. ترس از ناتوانی و بیماری و مرگ لحظه ای رهایم نمی کند و من در این گیر و دار، در میانه ی تبدیل شدن به یک مارال وسواسی و دیوانه، خود واقعی ام را گم میکنم. مارالی که میتوانست واقعا مارال باشد اما هرگز نتوانست ( و حالا از خودم می پرسم مگر چقدر تلاش کرد که بتواند؟) آهوی تیز پا و کوچک دشت باشد؟